دفتر یادداشت دختر خاکستری

دختری از جنس ققنوس که نه سیاه است نه سپید

دختری از جنس ققنوس که نه سیاه است نه سپید

اولین باری که وبلاگ ساختم اسفند 98 بود توی بلاگفا بعدش سرجریا قطعی اینترنت سال 98 اومدم بیان

کمابیش مینوشتم تا یه سال پیش اما رفته رفته اینجا رو فراموش کردم تا اینکه الان یادم افتاد وبلاگ داشتم قبلا برگشتم و نوته  قبلیمو خوندم چه خاطره هایی که برام زنده شد( البته الان همشو پاک کردم به جز چنتا پست که اونام چیز خاصی نیس)

اون زمانا تو افسردگی مطلق به سر میبردم جوری که الان از یاداوریش دلم به حال خودم میسوزه که اینقد اذیت کردم خودمو

اغراق نیس اگه بگم قرنطینه ای که از اسفند 98 شروع شد نقطه عطف زندگیم بود

تحولات عظیمی تو زندگیم پیش اومد از هر نظر...از نظر شخصیتی تغییرات زیادی کردم و هم شرایطم به کل فرق  کرده 

خرداد 99 شرووع به کار کردم البته نه از این مدل کارا که واست درامد داره یه فضای کار مشابه رشتم .. یه تیم دانشجویی  که با هم رو ایده کار میکنن ...یه کار هنری یادگرفتم این بار برای کسب درامد ... تازگیا ثبت شرکت کردم و روزای سخت و شلوغی رو دارم میگذرونم 

خستگیا زیاده  اما پر از امید و آرزوام

صبحا تا عصر شرکتم و درگیر چالشای بیزینس جدید

عصرا هم درگیر دانشگاه و شغل دومم. کی بشه امتحانارو بدم این ترمم بره پی کارش

 حس میکنم این روزا و تلاشام باید ثبت بشه ...تا  یادم بمونه دارم چه چیزایی از دست میدم برای به دست اوردن یا بالعکس...

چه پرحرف شدماااا  خدا بخیر بگذرونه :))) 

خلاصه که قراره بیشتر بنویسم ....

من هنوز جزو اون دسته از بچه هاییم که اتیش و کبریت و گاز و اشپزی واسشون خطرناکه!

یه بار نشد آشپزی کنم نسوزونم خودمو ..😑

مثل همین الان ،یه میرزا قاسمی اومدم هم بزنم یهو نمیدونم چطور شد که غذا از قابلمه پرید بالا و زااااارت افتاد رو انگشت من 😥😥 

واقعا نمیفهمم مشکل از منه یا غذا ها😂😂😂

یه نیمرو میپزم از چند ناحیه جراحت و صدمه میبینم 😂😑 

گرفتاری شدما ....😑😑

به خاطر تموم فشارای عصبی ای که این مدت تحمل کردم تصمیم گرفتم به خودم هدیه بدم تا روحیم عوض بشه و حالم بهتر شه واسه همین این ۵ تا کتابو سفارش دادم ... 

۱.سمفونی مردگان

۲‌.نیمه تاریک وجود

۳.شرمنده نباش دختر

۴.کاش وقتی ۲۰ ساله بودم می دانستم 

۵.فصل بعدی زندگی ات را طراحی کن 

 

بی صبرانه منتظرم برسن 

 

البته فعلا دوباره کوری رو شروع کردم قبلا بیشترشو خوندم اما انقد به نظرم کتاب نچسبی و حوصله سربری بود که هیچ تمایلی نداشتم ادامش بدم ... دلیل این همه تعریف ازین کتابو نمیفهمم اصلا ...

واقعا امیدوارم که تهش پشیمون نشم ازینک دوباره شروع کردم به خوندنش 

الان فک کنم یه ماه شده ک ما کاملا قرنطینه ایم، و مهم ترین دلیل سرسختی بیش اندازه من بابامه،چون هم مشکل قلبی داره هم تنفسی هم سیستم ایمنی ضعیفی داره و این نگرانیمو چن برابر میکنه ،و ب همین خاطر همه مراقبن این در حالیه ک اسیب پذیر ترین عضو خونواده که همه کلی نگرانشن باید بره همش سرکار، من دیگ از غصه و نگرانی نمیدونم باید چیکار کنم و هر لحظه تو استرسم اشکم سرازیر میشه ،،،کاش اداراتم کامل تعطیل میشد و ما ازین وضعیت در میومدیم  ...

 خدایا خودت همه رو حفظ کن 

بعضی از تنهایی ها درمان ندارد،

پوک میکند....

تکه هایی از وجودمان را حذف میکند ...

بعضی از تنهایی ها فقط یک درمان دارد

که باشد..

بیاید...

بماند...

 

 

کتابخونه ی دانشگاه ما اینجوری ک طبقه دوم واسه پسراس کلا طبقه سوم واسه دخترا!بعد اسانسور طوریه  ک بچه هارو از پایین برمیداره یه بار طبقه ی پسرا وایمیسه بعد میاد بالا دوباره موقع پایین رفتنم تو هر طبقه استپ میکنه!میخاسم برم پایین اسانسورو زدم وقتی در باز شد دیدم سه تا پسر داخلن چون ظرفیت 4 نفره منم رفتم سوار اسانسور شدم و تو این حین گوشیمو دراوردم و اینستامو چک. کنم ! انقد نزدیک ب هم بودیم ک پسری ک روب روم وایسادهسرشو گرفته بود پایین  قشنگ کلش توگوشی من بود!حالا من نکه هیچ استعدادی تو عکس خوشگل گرفتن ندارم یه تعداد پیج ژست عکاسی فالو کردم تا شاید یکم عکسام شبیه ادمیزاد بشه  شانس من امروز هر چی عکس ماچ و بوس و بغل بود گذاشته بودن تو این چن ساعت !هر چیم پایین تر میرفتم بدتر میشد😂😂😂خلاصه تا وقتی از اسانسور اومدم بیرون رنگ لبو شده بودم :)))انقد سرم پایین بود ک گردنم درد گرف

 

فردا صب یه امتحان سخت با حجم زیاد دارم  ازین درسای تخصصی و مهم ک در طول ترم نگاشم نکردم ،تا این لحظه ام هیچی نخوندم و دیگ کم کم داشتم استرس میگرفتم !یه تعداد بک گراند عروسکی بامزه و گوگولی گذاشتم رو صفحه گوشیم و تلگرام و واتساپم شکر خدا انقد خرکیف شدم ک برطرف شد استرسم ...! 

امیدوارم خیلییی گند نزنم ب امتحان فردا:)

اخریشه و دیگه راحت میشم!حالا درسته این مدت درسم نخوندم خیلی ولی دلیل نمیشه که خسته نشده باشم...

امروز داشتم وبلاگ قبلیمو نگا میکردم دلم واسش تنگ شد !دلم میخاد همه ی پستامو منتقل کنم اینجا اگ بتونم ،چقد تمش خوشگلههه اخه...!

اوضاع روحی خوبی ندارم روز یک شنبه وقت دارم واسه روانشناس امیدوارم جلسه خوب پیش بره...حس میکنم دیگ نمیتونم تنهایی از پس این افسردگی بربیام روحم احتیاج ب درمان داره...البته ازونطرم بخاطر اینک کلی از پول ماهیانمو صرف ویزیتش کردم لجم گرفته!چقدددد هزینه هاشون بالااااس اخه...!امروز میخاستم کنسلش کنم فهمیدم نمیشه! دیگ میریم ک ببینیم چی میشه!

از وضعیت این روزا ک ننویسم بهتره!کلی اعتراض دارم و دلم خونه اما چه میشه کرد واقعا ....خدا خودش بخیر کنه و نجاتمون بده

چند وقتیه ک دل و دماغ هیچکاریو ندارم اوضاع روحیم افتضاحه و ازون طرفم دارم گند میزنم ب امتحانا...

5 دی یکی ک یه سالو نیم منتظر پیامش بودم بهم پیام داد و کلی حرف زد،ولی دوباره محو شد اوضاع خودم کم بد بود ک حرص اینم اومده روش...

نمیدونم چرادست و دلم به نوشتنم نمیره ... چیه این زندگی....پوف

دو هفته پیش یه امتحان میانترم  سخت داشتم ک کنسلش کردم یه تنه ...و انداختمش واسه دو هفته بعد ک امروز باشه .... دیشب تا صب بیدار بودم و میخوندم در حالی ک دیروز از 7 صبح تا 7 شب کلاس داشتمو و از خستگی جنازه بودم بیشتر از اون استرس و فشار روانیش خستم کرده بود، کل این درس لعنتی حفظی بود ...منم ک متنفرم از درسای تماما حفظی و عزا گرفته بودم ...

ینی درواقع یه ماه ذهنم درگیرش بود و امروز بالاخره تموم شد ... 

الان انگار یه بار  گنده از رو دوشم برداشته شده و حس سبکی دارم ..

از ساعت 4 تا 8 شب خوابیدم و الان سرحال و قبراق (غبراغ؟قبراغ؟غبراق؟!!!) نشستم چایی میخورم و اهنگ گوش میدم  و منتظرم تا فیلمی ک دانلود کردم  تکمیل بشه دانلودش و بعد ببینمش ... 

این حس سبکی و رهایی و بیخیالی رو بعد یه مدت فشار کاری و درسی و روانی واستون ارزو میکنم :))))

بچه های دانشگاه میگفتن کتابخونه دانشگاه و خوابگاها نت داره منم دوساعت زودتر از شروع تایم کلاسم اومدم دانشگاه خیر سرم فکر کردم کتابخونه نت داره... به اذن خدا نت اینجاهم قط شده و من مث ادم معتادی ک تو ترکه  استخون درد گرفتم و  نشستم دارم مگس کیش میکنم  :)) 

مگ قرار نبود تا امروز وصل بشه؟چی شد پس؟:(